سلام دخترنازم امیدوارم که همیشه لبات خندون باشه و تنت سالم...
22 مهر دوقلوهای ناز زنعمو نفیسه به دنیا اومدن البته کوچولوها خیلی عجله داشتن و یه ماه زودتر دنیا اومدن انشالله که خوش قدم باشن و نامدار باشن
سمت راستیه مارال خانومه و سمت چپیه مهتاب خانوم
آرشیدا خانوم شبها اصلا نمیخوابی و حدودا ساعت 7 صبح میخوابی همیشه کارم اینه که شبها بیدار میمونم با شما تا صبح، شبها بابایی میخوابه و من و شما بیداریم خیلی دلم میخواد شبا که بیدارم کارای خونه رو بکنم اما شما اجازه نمیدی و هرجا که من میرم میای دنبالم همش به من میچسبی و بهانه میکنی مثلا میخوام ظرف بشورم میای و سعی میکنی که منو کنار بزنی و در کابینت ظرفشویی رو باز کنی
هر وقت که تو ماشین میخوابی وقتی که میرسیم درخونمون تا ماشین می ایسته تو فوری بیدار میشی و این خیلی برای ما تعجب انگیزه که تو وقتی خوابیدی ما میرسیم دم خونمون از کجا میفهمی و فوری بیدار میشی
اگه بگیم وقتی که ماشین توقف میکنه تو میفهمی و بیدار میشی بازم اینطور نیست چون جاهای دیگه خیلی میش میاد که ماشین رو نگه میداریم اما اونجا بیدار نمیشی و فقط وقتی که میرسیم دم خونمون بیدار میشی اونم یه بار دوبار نیست که بگم شانسی پیش اومده همیشه اینطوره
8 ماهگی من و یک سالگی آرشیدا، خیلی شبیه همیم مگه نه فقط اگه لباس مشکی تنت میکردم و موهاتو مثل موهای خودم شونه میکردم خیلی بهتر میشد که این کارو هم کردم لباس مشکی تنت کردم و موهاتو شونه زدم اما هر کاری کردم واینستادی تا ازت عکس بگیرم انقد تکون خوردی که حدود 30تا ازت عکس گرفتم تو هیچکدوم باهام همکاری نکردی و همه عکسا خراب شد منم همشونو پاک کردم جز یکی که تو اون عکس زبونتو دراوردی منم به ناچار یکی دیگه از عکسات که صاف وایسادی رو انتخاب کردم و گذاشتم کنار عکس خودم
چند وقتی هست که دالی میکنی و منم ضعف میرم واست عشق من
از 6 آبان تقریبا پنج شش قدم راه میری و خودتو پرت میکینی بغل من یا مامان جون
آخ که من فدای اون موهای لخت و لطیفت بشم
ادامه میدم این پستو در تاریخ 15 آبان 95 ساعت 3.30 بامداد... آرشیدا جونم ماشاالله این روزها تقریبا همه چیزو متوجه میشی و این برای من خیلی خوشاینده و خیلی ذوق میکنم...یه شکلات یا هر خوراکی دیگه که دستت میگیری بعدش میدی به من تا برات بازش کنم هرچیزی رو که میخوای با اشاره بهمون نشون میدی تا بهت بدیمش...یه وسیله ای رو برای بازی میگیری دستت و میشینی روی مبل تا باهاش بازی کنی وقتی که از دستت میوفته به من نگاه میکنی و میگی (اوتاد) یعنی افتاد
ادامه میدم این پست رو 4 ساعت بعد...الان ساعت 7 صبح رو گذشته و من و تو بیداریم، وای که چقد دوست دارم شبهایی رو که با تو صبح میکنم خیلی برام لذت بخشه که شبا تا صبح با دختر عزیزتر از جانم بیدار میمونم و کلی بازی میکنیم و میرقصیم و میخندیم...خیلی دوست دارم از همه ی شیطونیات و شیرینیات بیام و بنویسم ولی تا گوشیمو دست میگیرم فوری میای و از دستم میگیریش و دوباره بهم میدی که برات تام سخن گو رو بیارم...به لپتاپ هم که وقتی تو بیداری اصلا نمیشه نزدیک شد همه شیطنت هاتو دوست دارم حتی وقتی که ادویه هارو میریزی روفرش...همه جوره نازی همیشه شیرینی...الان با اشاره ازم ظرف ادویه هارو خواستی و واست آوردم الان داری با اونا بازی میکنی و منم فرصت گیر آوردم تا بنویسم...
خداروهزار مرتبه شکر این روزا اشتهات بهتر شده و بهتر غذا میخوری خودمم چندتا ترفند کشف کردم که با به کار بردنشون غذا میخوری
[موضوع : ]
آرشیدا بهترین هدیه خدا...برچسب : شرح حال اینترنی,شرح حال اینشتین, نویسنده : 1arshida13944 بازدید : 335